همپای حرکت بی رمق ثانیه ها
توی سکوت شب محو می شوم
شبی مانده به صبح پاییز، پاییز عزیزم
پاییز در را ه است و شب پر تشویش و چشمانی منتظر
گوشه ای چمدانی بسته کسی میخواهد با پاییز شروع شود
چمدان بسته همراه اولین باد برود با برگها برقصد دانه دانه بریزد
مهمان آسمان شود و بغض این سال ها را گریه کند
میخواهد سرد شود مثل باد بدود تا برسد به زندگی
میخواهد غروبهای دلگیر شود و باران های شبانه توی کوچه های بی چراغ
میخواهد بر آورده شود مثل آرزوی دیدن رنگین کمان
میخواهد هوا شود برود بین پرهای پرنده ها
میخواهد هم خوب باشد و هم بد
حتی خوب برای بد و بد برای خوب
میخواهد گودال آب باشد جای چاله چوله های خیابان ،جوراب به پاهای بی کفش را تر کند
میخواهد چتر شود بسته باشد و باز شود روی سر دو همکلاسی
پناه شود برای گربه های کثیف خیابانی
میخواهد نان خشک نم زده ی گنجشکهای پارک باشد
بشود نیمکت خالی خیس
جای درخت سیب بخندد جای خرمالوها برسد
جای غنچه ای بزرگ نشده بشکفد
میخواهد دستکش شود تا آدمها با هم بتوانند دست هم را بگیرند
شالگردنی شود دو رنگ برای کسی که صبح گاه به امیدی با موتور از خانه میزند بیرون
می خواهد جای تمام بارانی های دنیا خیس شود
میخواهد رنگ غم باشد رنگ شادی گاهی
مدام رنگ به رنگ شود
مثل پاییزِ هزار رنگ ،زیبا و فریبنده، میخواهد زندگی باشد
می خواهد زندگی کند
.
.
.
نازی رحمانی